برگ هاي زندگي
يك سال ديگر گذشت!
روزها، برگ هاي درخت سال هستند؛ درختي با سيصد و شصت و پنج برگ، برگ هاي رنگارنگي كه در ميان آن ها، برگ هاي بنفشِ غمگين و سبز شاد هم ديده مي شود،
و برگ هاي سفيد كه . . . .
يك سال ديگر گذشت!
راستي دفتر عمرمان چند برگ ديگر دارد؟ بيست برگ؟ نه چهل برگ؟ شصت و يا صد برگ؟ روي برگ افتاده چه چيزهايي نوشته شده بود؟ آن برگ كارنامه ي يك سال ماست. در اين سال چه كرده ايم؟
چند تا ديوار جدايي را از ميان برداشته ايم؟
چند تا خار يأس را كنده ايم و به جاي آن ياس اميد كاشته ايم؟
چند تا گودالِ نفرت را با گذشت و بزرگواري پركرده ايم؟
چند بار ساقه ي سبز موفقيت را با تلاش خود آبياري كرده ايم؟
چند تا سنگ به شيشه ي دلِ آدم ها زده ايم؟
چند بار گل هاي مهرباني را با ديگران تقسيم كرده ايم؟
چند بار مخالفمان را به ميهماني شرم برده ايم؟
چند بار به ديدن خدا رفته ايم و سبدي از واژه ها ي صميمي به او هديه داده ايم؟
چند با رپروانه ي احساسمان را با گل زيبايي آشنا كرده ايم؟
يك سال ديگر گذشت؟
يك سال ديگر مي آيد؟
آري برگ ها يسفيد سال نو پيش توست. چه خوب مي شود اگر امسال جز خبر خوبي در كارنامه مان ننويسند. پس برخيزيم درخت تازه را با رنگ هاي شاد رنگ آميزي كنيم؛
به رنگ گل هاي بهشتي. . .